بانو ، سال هاست که با رفتن تو، رویای پرواز تمام پروانه های درّه ی ابریشم، در پیله های تنهایی شان پوسیده و مهتاب روشنی آن سال ها، بر فراز آسمان گرفته ی اکنون، وصله ی ناجوری بیش نیست. و تو، که نیستی تا بگویی این شب ها را کجای این جهان بی گفت و گو اتراق کنیم، و آسمان خالی پرواز را با کدام پروانه ی خسته ای پر، که بگویی چرا هر چه باد می آید، بوی آشنایی به مشاممان نمی رسد، چرا هر چه باد می اید، بوی دشنه می آورد و کابوس؟ و هر چه باران می اید، شیون گریه می بارد از آسمان؟
و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست م. آزاد
چه روز سرد مه آلودی چه انتظاری آیا تو باز خواهی گشت ؟ تو را صدا کردند، تو را که خواب و رها بودی و گیسوان تو با رودهای جاری بود تو را به شط کهن خواندند تو را به نام صدا کردند از عمق آب ... ( و باغ کوچک گورستان را در باد به سوی شهر گشودند ) تمام بودن رازی شد و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست